انقدر ننوشتهام که انگشتانم خشک شدهاند. همیشه نوشتن را راحتترین شکل برونریزی برای خودم میافتم. حالا اما دستانم مدادرنگی را راحتتر در خود جا میدهند تا حروف الفبا را. یادم رفتهاست چگونه کلمات را کنار هم بگذارم و بنویسم و جلو بروم، پایین بروم، در عمق فرو بروم، و در نهایت خودم را از آن مرداب بیرون بکشم. انگشتانم به سختی روی کیبورد کامپیوترم حرکت میکنند تا همین چند کلمه را سر هم کنند. کلمات رنگ ندارند، کلمات چشم ندارند که به تو خیره شوند. نمیدانم چطور سابقا کلمه برایم همه چیز بود و حالا مداد و دفتر طراحی که از فروشگاه میدزدم همه چیزم شدهاست. چه تغییراتی دیگری در من رخ داده و از چشمم پنهان مانده. چطور منی که همیشه میدانستم که نقاش نمیشوم چون منکه نقاشی نمیدانم، منی که فکر میکردم عوضش شاعر خوبی میشوم، حالا کلمات از چشمم افتادهاند. کلمه فقط همان که در دهان حافظ و سعدی میچرخید. وگرنه چیز دیگری نمیشود از آن بیرون کشید. جای صفت و موصوف را عوض میکنم و فکر میکنم فرم خلق کردهام. شاید در نقاشی هم همانطور باشد، اما همچنان کمتر اسیرم. در هر صورت ضرورت بر این است که هم بنویسم هم بکشم. باید این انگشتها دوباره به نوشتن عادت کنند.
از پارسال که نسیم رفت انگشتهای منم خشک شدند. مثل آن شاخه گیاهی که دیگر آبش ندهی، پرده را برایش نکشی، پنجره را برایش باز نکنی. انگشتانم خشک شدند. بگو چطور ده سال گیاهی بودم که به نور و آب نسیم زنده بود. حالا اما زنده شدهاند این انگشتان. نه دیگر به نور مصنوعی. تو نور را به من بازگرداندی. و حالا من آزادم از هر نور و آبی. انگشتانم کمی تمرین میخواهند و دیگر همین.